ساراسارا، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات سارا

یکسال گذشت

امروز دقیقا یکسال از اومدنمون به امریکا میگذره. برف نسبتا شدیدی در حال باریدنه. و همه جا سفید پوش. اینجا حسابی برف و زمستون رو دیدیم.  تو این یکسال گذشته ،شکر خدا روزها خیلی خوب و پر باری رو پشت سر گذاشتیم. اسمعیل تو درسهاش موفق بوده و سارا پیشرفت قابل تحسینی تو یادگیری زبان داشته و البته همینطور الفبای فارسی. منم از پیشرفت زبانم راضی هستم.  تو میزولا واقعا همه یه فصلها رو به خوبی میشه دید و به نظر من هر کدوم قشنگیه خاص خودش رو داره. واقعا نمیتونم بگم کدوم قشنگتر بوده. ما الان دیگه هر چهار فصل رو اینجا تجربه کردیم.  خدایا ازت میخوام ،بعد از اتمام درس اسمعیل تو میزولا هم، وقتی به عقب برمیگردیم همه یه دوران اینجا بودن برام...
27 دی 1394

چرا من خواهر و برادر ندارم

دیروز برای اولین بار به طور جدی،سارا به اسمعیل گفت:بابا چرا من خواهر یا برادر ندارم که باهاش بازی کنم حوصلم سر میره.  تا حالا به تنها بودن سارا خیلی فکر نکرده بودم ولی راستش از وقتی اومدیم امریکا نگران این موضوع میشم گاهی.  سارا و اسمعیل یه عروسک کوچولو رو برداشتن و اسمش رو گذاشتن سینا و هر دوشون به جاش صحبت میکنن گاهی خ،خیلی جالبه.  اگرچه سارا همیشه میگه من خواهر دوست دارم. تو ایرانم که بودیم هر وقت لباسای بچه گیاش رو میدید میگفت مامان من یه خواهر میخوام که اینا رو بپوشونم تنش.   
21 دی 1394

اولین کریسمس

سارای قشنگم امشب با ذوق و شوق خاصی به رختخواب رفت و امیدواره که فردا صبح که بردار میشه سنتا براش هدیه اورده باشه. یه نامه هم با زبون شیرین خودش گفت من برای بابانوئل نوشتم و اونو چسبوند روی جوراب کرسمسش. مضمون نامش اینه :سنتا لطفا یه هدیه هم به اسباب بازی کوچولوی من پکولز بده.    پکولز اسم هاپو کوچولوی ساراست که همه جا با خودش میبره و شبا هم تو تخت خودش میخوابونتش.  Please Santa, give my little toy pekolz a present too.  My dear daughter, I hope Santa brings you all that you hope for and then some. 
3 دی 1394
1